+ نوشته شده در شنبه سیزدهم مرداد ۱۳۸۶ ساعت 7:16 توسط امیر حسین
|
چهل و پنج سال پیش آرام در صحرای عدم خفته بودم...بی خبر از همه جا ! حضرت رحمان خواست تا موجود شوم ...پس گفت باش... و من در لباس پسرکی معصوم از عدم به وجود پا نهادم ، در آغاز پسری بودم پاک با جسمی از جنس خاک و روحی از عالم افلاک، پرواز برایم آرزوی دوردستی نبود ! با گذشت زمان هر روز بیش از پیش زمینی شدم و معصومیت کودکی را از یاد بردم... اما هنوز ، شوق پرواز دارم ! ----------------------------------- باشد تا روزی بیش از اینها بدانیم٬ و بیش از اینها بنویسیم٬ و چیزهایی بخوانیم و بنویسیم که پس از خواندن آنها٬ این احساس در ما بیدار شود٬ که انسان تر شده ایم، و به همان کودک روزهای نخست شبیه تر . ---------------------------------- خیلی سخته نوشتن تو بلاگی که می دونی خیلی ها می خوننش ... و خیلی سخت تره ننوشتن توی بلاگی که می دونستی یه روزی خیلی ها می خوندنش! نیچه جمله مشهوری دارد بدین مضمون: ((زندگی از برای کسانی است که می دانند و می کنند نه از آن کسانی که بهتر می دانند ولی نمی کنند)) من به اعجاز بودنت در زمستان ايمان دارم، اي دوست
تو را بسانِ رهاييِ آهو در واپسين نگاه ِ ملتمسش بسانِ دوري غريبِ ماه و مهر بسانِ شمارشِ روزهاي عٓفو بر تبعيد بسانِ رويش گُلي بر زمين سرد بر ابرها مي سُرايم
من به اعجاز بودنت در زمستان ايمان دارم، اي دوست
مي دانم باز هم دستهايت بٓر لبهايم، لبخند را بٓر روزگارم، سياوش و سُهراب را بسانِ آخرين بوسه ي سايه با آفتاب بسانِ نَفَس ِ بنده آمده ي شمعداني بر روزنه ي كوچك پنجره افسانه مي كِشَد
من به اعجاز بودنت در زمستان ايمان دارم، اي دوست دردت با دردم